توی فروشگاه کوچک مانتوفروشی پاساژی در بازار تهران نشسته بودم که خانمی سر داخل مغازه کرد و از فروشنده پرسید:
"خانم مانتوی کوتاه دارید؟" ،
خانم فروشنده پرسید چقدر کوتاه؟ ،
دختر خانم با دست نشون داد و گفت مثلا تا اینجام باشه.
توی فروشگاه کوچک مانتوفروشی پاساژی در بازار تهران نشسته بودم که خانمی سر داخل مغازه کرد و از فروشنده پرسید:
"خانم مانتوی کوتاه دارید؟" ،
خانم فروشنده پرسید چقدر کوتاه؟ ،
دختر خانم با دست نشون داد و گفت مثلا تا اینجام باشه.
یکی از خانههای دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیهی اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به کلبهی در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند ، شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته و با لبخند به شعلههای آتش نگاه میکند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید: ” چرا بیکار نشستهای و به کمک ساکنین کلبه نرفتهای!؟”
روز قسمت بود . خدا هستی را قسمت می کرد . خدا گفت : چیزی از من بخواهید . هر چه که باشد، شما را خواهم داد . سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است . و هر که آمد چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن . یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .