گفت از دوست چه دیدی که چنین مسروری ؟ گفتم از دوست همین بس که ز ما یاد کند .
نسترن را سایه بانت می کنم ، دیدگانم را چه قابل ، جان فدایت می کنم .
ما که می ترسیم از هجرت دوست ، کاش می دانستیم روزگاری که بهم نزدیکیم چه بهایی دارد ، کاش می دانستیم حس دلتنگی هر روز غروب ، چه دلیلی دارد .
لطفا متن كامل رو در ادامه مطلب ببينيد...