روزی بود ، روزگاری بود . در یکی از روزها دوستان ملانصر الدینی با عجله در خانه ی ملا را زدند و با او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟
روزی بود ، روزگاری بود . در یکی از روزها دوستان ملانصر الدینی با عجله در خانه ی ملا را زدند و با او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانشآموزان را یکىیکى به جلوى کلاس میآورد و چگونگى اثرگذارى آنها بر خودش را بازگو میکرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ میزد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:
هرچه خواستم مقاومت کنم و فریاد بزنم، دیگر فایدهای نداشت. ناخودآگاه شروع کردم به اشک ریختن. کل ماجرایی که قرار بود تا دقایقی دیگر بر سر من و همسرم رخ دهد از جلوی دیدگانم گذشت.
مرد میانسالی از شهر شیراز که خواست نامش فاش نشود،ماجرای تلخ سفر خود و همسرش به سرزمین وهابیت را چنین بازگو کرد: